دوباره نمی خوام چشای خیسم کسی ببینه
یه عمر حال روز من همینه کسی به پای گریه هام نمی شینه
بازم دلم گرفتو گریه کردم بازم به گریه هام میخندم
بازم صدای گریم همه شنیدن همه به گریه هام میخندن
دوباره یه گوشه میشینمو واسه دلم می خونم
هنوز تو هنوز تو حسرت یه هم زبونم ولی نمیشه اینو می دونم
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمر حال روز من همینه کسی به پای گریه هام نمیشینه
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
نه بمن شاید بازم جون بگیرم
نه برو که می خام راحت بمیرم
نه بشین که سر رو شونت بذارم
نه پاشو که دیگه دوست ندارم
نه نه نه بیا بیا و دستامو بگیر عشق من
بیا تو هم با من بمیر!!! .....
اگه با همون راحتی اگه باهات راه میاد
اگه روزگار بد تورو ازم گرفته اگه خاطرات خوبمون از خاطرم نرفته
خوشبختیت آرزومه حتی با من نباشی
حتـــــی از خاطرهـــــام چداشـــــــــی
از همون روزهای اول میدونستم نمیمونی
میدونستم نمیتونی عشق تو چشمام بخونی
از همون روزهای اول دل تو با دیگری بود
کاش همیشه پات بمونه اون که عشق بهتری بود
خوشبختیت آرزومــــــه حتی با من نباشــــی
حتـــــی از خاطرهـــــام چداشـــــــــی
این داستان بر اساس واقعیت است...
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر
ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت
نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از
آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید
که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
دلم خط خطی شده بس که اشتباه نوشتم و خط زدم و باز نوشتم
...من هی از با توبودن نوشتم...تو هی زیر غلط هایم
...زیر تمام "بمان"ها خط قرمز کشیدی و من هر شب هزار بار
...
جریمه نوشتم
" نمان" !
حالا بعد تمام شدن دفترم تو چقدر خوشحالی که من یاد
گرفته ام
درست بنویسم...